جمعه بود چند ساعتی بیشتر وقت نداشتم… در هوای گرم و دلگیر بعد از ظهر جمعه خاطرات و فکرهایی از گذشته به یادم می آمد و می رفت … فکر هایی که امان نمی دانند خاطرات گدشته زیبا به نظر برسند ، همه چیز را تغییر می دادند و می خواستند به من بفهمانند آدمها آنقدر ها هم که من فکر می کنم خوب نیستند ...انگار کسی مرا آرام آرام در لای انگشتانش با خونسردی تمام فشار می داد و من به تحمل این همه درد رازی بودم ....
تصمیم گرفتم تا در زمان باقی مانده قبل از سفر برای خلاص شدن از این احساس غرور افکن به کنار اتوبان بروم و شهر تهران را از بالای اتوبان مدرس تماشا کنم از خانه که بیرون زدم آنقدر در فکر بودم که فقط چشم هایم را به ساختمان های مقابلم دوخته بودم … ساعت های پایانی بعد از ظهر روزهای آخر خرداد نه شاد است نه غمگین فقط زمانی است برای بازبینی خاطرات گذشته …. به بالای اتوبان که رسیدم گرمای آفتاب را به خوبی حس می کردم به کناره دیواره اتوبان تکیه دادم و چشمهایم را به بالاتر در امتداد مسیر به سوی محله الهیه به آن دو برج سفید و بلند در کوی گلنار دوختم و تمام مسیر آینده زندگیم را مرور کردم ...